روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده ام
دست رغبت کس نمی سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی
نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام
همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست
دور از مژگان ابر نوبهار افتاده ام
من که صائب کار یکرو کرده ام با کاینات
در میان مردم عالم چه کار افتاده ام؟